کتاب یک قدم تا پرواز

کتاب یک قدم تا پرواز نوشته دکتر مهدی بشیری و فاطمه زهرا هاشمی است. این کتاب داستانی واقعی است که نویسندگان آن را به شکل رمان برای مخاطبان ثبت کرده‌اند.

زندگی تعداد کمی از آدم‌ها جذابیت و کشش تبذیل شدن به داستان را دارد اما شخصیت‌های کتاب یک قدم تا پرواز زاده شده‌اند تا داستانی عجیب و پرکشش برای خواننده داشته باشند که از خواندن آن لذت ببرید.

بخشی از کتاب یک قدم تا پرواز

به آسمان تکیه داده بودم، به آبیِ عمیق و زیبایش، که به آرامی ‌دست زمین را می‌گرفت و آدم‌ها را به من نزدیک می‌کرد. وقتی از پله‌های هواپیما پایین می‌آمدم پدر، مادر و خواهرم محیا را دیدم که کنار باند فرودگاه منتظرم بودند…

چشم‌های منتظر پدر، چون خاطر‌ه‌ای شیرین در دیدگانم نشست… بی‌اختیار چون کودکی ده ساله که گویی سال‌ها این لحظه را انتظار کشیده است، خود را در آغوش گرم پدر رها کردم…مادر که در هوای سرد آن روز، پالتوی پشمی ‌مشکی‌اش را پوشیده بود با گوش هی روسری، اشک شوق از گونه‌اش می‌شست. به چشم‌هایم خیره شد، در نگاه مهربانش دو یشمِ نایاب از ذوق می‌درخشید…دست روی قلبش گذاشت و گفت: جانِ مادر خوش آمدی و مرا در آغوش کشید…

کتاب یک قدم تا پرواز
یک قدم تا پرواز

محیا دو قدم عقب‌تر با لبخندی که روی لب‌هایش غنچه شده بود ایستاده بود؛ او که چون گلی بود؛ گلی که وقتی می‌خندید از چشم‌های زیبایش، تنها خطی زیبا بر صورتش پیدا بود… سه ماه بود که دانشجوی دندان‌پزشکی در استانبول بودم، بعد از سه ماه آقای دکترشان به دیدنشان می‌آمد! چه ذوقی برای آمدنم داشتند، پدر و مادرم را می‌گویم. این را از آغوش گرم پدر، اشک روی گونه مادر و تدارک مهمانی باشکوه‌شان فهمیدم…اکثر دعوت شدگان از آشنایان بودند.

لحن نگاه آشنایان اما برایم غریبه می‌نمود! میهمانی که تمام شد به اتاقم رفتم ؛ چقدر دلم برای اتاقم تنگ شده بود. برای اتاقی که سال‌های زیادی در روزهای خوب و بد زندگی همراه تنهایی‌هایم بود، برای ساعت‌ها خوابیدن در تخت نرمم ، نوازش آرام آفتاب صبح، عطرِ داغِ نان در دست‌های پدر، و مادر که با حوصله صبحان‌هام را آماده می‌کرد…

حتی دلتنگ میز کوچکم بودم با گوی برفی، کارت‌های بازی، آن لپ تاپ و پلی‌استیشن که تمام هیجاناتم را قبل از رفتن آنجا جا گذاشته بودم…

چه زود سرنوشت دست‌هایم را از کودکی‌ام جدا کرد…خاطرات چون نسیمی ‌خنک از آسمانِ ذهنم می‌گذشت که ناگهان صدای هولناکی مرا از آرامش لطیف گذشته بیرون کشید…

تمام راه اتاقم تا اتاق پذیرایی را یک‌نفس دویدم، قلبم چون گنجشک کوچکی می‌تپید؛ مادر روی زمین افتاده بود. اکنون، اشک از چشمه‌ای من، روی لب‌های پر از خونِ مادر می‌ریخت…

میان زمین و آسمان معلق بودم و جانم را دیدم که از بدن می‌رفت…من که شب‌های زیادی را برای نگاه مهربانش ستاره شمردم، حالا ماه زندگی‌ام در برابر دیدگانم زیر پرده‌ای از خون، خاموش می‌شد…بعد از چند دقیقه به خودم آمدم، لخته‌ی خون را از دهان مادر خارج کردم و با پدر به سمت بیمارستان رفتیم…

پدر با سرعت رانندگی می‌کرد و من تمام راه را در اندیشه‌ای پراز اندوه، می‌گذراندم؛ بعد از چند ماه تحصیل چه کاری برای مادرم می‌توانم انجام دهم؟ نکند زبانم لال ضربه‌ی مغزی شده باشد؟ به نزدیکترین بیمارستان رسیدیم، بیمارستانی قدیمی‌که گویی غم از کاشی‌های شکسته‌اش به کف راهرو می‌ریخت. اورژانس شلوغ بود، تخت‌های راهرو پذیرای بیمارانی بود که گویی با درد، پیچیده شده بودند، از پشت پرده‌ی نیمه بسته‌ای صدای گریه‌ی مادری می‌آمد.